یادداشت‌های صدیقه حسینی

من نمی‌دانم گرگ ِ بالان دیده بودن (درستش همین است بالان دیده) چه شکلی‌ست! من تا به‌حال یک گرگ بالان دیده‌ی واقعی را ندیده‌ام! اما دور و برم پر است از مارگزیده‌هایی که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسند!

 

من میانه‌ام با مارگزیده‌ها بهتر است.همیشه هرجا که می‌روم چندتایی‌شان را می‌بینم. در چشم‌هایشان ترس است. آن هم ترس ِ بیش از حد... نه از آن ترس‌های به قدر کافی! ترس‌هایشان از حد کافی فراتر رفته است. جزء به جزء‌ات را نگاه می‌کنند، دنبال ریسمان سیاه و سفید می‌گردند و خب! دست خودشان هم نیست. مارگزیده‌اند!و طبیعی‌ست که همیشه ترس‌های در حال فورانی داشته باشند!

 

من درکشان می‌کنم. راستش دیگر عادت کرده‌ام! از هر دو نفری که در روز می‌بینیم، یک نفر و نصفی‌شان مارگزیده‌اند و این چیز کمی نیست....

باید برایتان بگویم آن‌ها سردند و بوی پماد سوختگی می‌دهند و این اولین تناقض آشکار آن‌هاست! آغوششان آغشته به بتادین است و تا خرخره در پنبه‌های گوله شده‌ی الکلی فرو رفته‌اند! از آن‌هایی که در تزریقاتی‌ها هست...

اما هر کسی این نشانه‌ها را نمی‌بیند، باید مثل من در این راه پیر شده باشید. من آن‌ها را از فاصله‌ی هزار کیلومتری تشخیص می‌دهم و سعی می‌کنم در چشم‌هایشان نگاه کنم، لبخند بزنم و رفتارم دوستانه باشد. خیلی خیلی دوستانه....

 

 

 

صدیقه حسینی 

  • صدیقه حسینی

یادداشت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی